آمریکا آینده‌ اروپا بود اما اکنون چه پیش‌روست

20 دقیقه

آمریکا آینده‌ اروپا بود اما اکنون چه پیش‌روست

آمریکا آینده‌ اروپا بود اما اکنون چه پیش‌روست

از جنگ تعرفه‌ای متغیر (و گهگاه متوقف‌شده) رئیس‌جمهور دونالد ترامپ با اتحادیه اروپا، تا دخالت خارق‌العاده‌ی کریستی نوئم، وزیر امنیت داخلی، در روز سه‌شنبه در انتخابات ریاست‌جمهوری لهستان، نشانه‌ها حاکی از آن‌اند که این دولت آمریکا نه‌تنها بسیار متفاوت از دولت‌های پیشین با شرکای اروپایی‌اش گفتگو می‌کند، بلکه نگاه متفاوتی نیز به آن‌ها دارد.

این سیاست، خونسردیِ «محور به آسیا»ی دوران اوباما نیست؛ بلکه چیزی پرخاشگرانه‌تر است. رویکرد جدید واشنگتن موجب نگرانی در آن سوی اقیانوس شده، جایی که بسیاری ممکن است حق داشته باشند بپرسند آیا فراآتلانتیک‌گرایی‌ای که با آن بزرگ شده‌اند، دیگر به تاریخ پیوسته است.

آنچه برای اروپا در خطر است، فراتر از مسائل مقطعی کنونی است: این شکاف، چالشی بی‌سابقه برای شیوه‌ای است که مردم اروپا خود و آینده‌شان را در آن می‌پندارند.

پیوند میان اروپا و ایالات متحده که به بیش از دو قرن پیش بازمی‌گردد، از پایدارترین روابطی است که می‌توان در روابط بین‌الملل یافت.

و همچنین یکی از صمیمی‌ترین‌ها: هر یک از این دو شریک، مدیون دیگری است و هریک به استفاده از دیگری به عنوان آینه‌ای برای اندیشیدن به هویت و ارزش‌های خود عادت دارد. در طول سال‌ها، فراز و فرودهایی وجود داشته و توازن قدرت میان آن‌ها تغییر کرده است.

اما این تراکم عظیم تاریخ مشترک است که لحظه‌ی کنونی را چنین استثنایی جلوه می‌دهد.

برای سده‌هایی، آمریکایی‌ها هیچ شناختی از اروپا نداشتند. اما این وضعیت با ورود نخستین مهاجران پایان یافت: ایالات متحده به‌عنوان یک موجودیت سیاسی، از دل تخیل اروپایی سر برآورد.

آمریکایی‌هایی که پس از سال ۱۷۷۶ نظمی سیاسی تازه بنا نهادند، عمدتاً از تبار اروپایی بودند، و نهادهایی که برای اداره خود پدید آوردند، حتی زمانی که برخی مفاهیم اروپایی را رد می‌کردند، باز هم به سنت‌های فکری اروپا ادای احترام می‌کردند.

بدهی قانون اساسی ایالات متحده به عصر روشنگری در دنیای قدیم، به‌راحتی قابل مشاهده است.

نخستین قوانین تابعیت آمریکا نیز بر پایه‌ی سنت‌های استعماری بریتانیا بنا شده بودند، با این تفاوت که برای نخستین بار ترجیح نژادیِ آشکاری به نفع سفیدپوستان در آن‌ها لحاظ شد—عنصری که از آن پس، همچون برده‌داری، به یکی از ویژگی‌های محوری سیاست آمریکا تبدیل شد.

خودِ استقلال نیز محصول جانبیِ درگیری دیرینه میان سه قدرت بزرگ اروپایی—انگلستان، فرانسه و اسپانیا—بود. پیروزی نیز آنی به دست نیامد؛ چراکه نفوذ استعماری اروپا در آمریکای شمالی تا سده‌ی نوزدهم ادامه یافت و تنها زمانی به پایان رسید که مناطقی چون فلوریدا، اورگن و آلاسکا در قلمرو ایالات متحده ادغام شدند.

با گذر سده، آمریکا قیمومت اروپا را کنار گذاشت و به جای نسخه‌بردار، خود به الگو تبدیل شد. به گفته‌ی بزرگ‌ترین تحلیل‌گر اروپایی از تجربه‌ی آمریکایی، الکسی دو توکویل، هیچ کجای دنیا «درس‌هایی آموزنده‌تر» ارائه نمی‌داد.

محافظه‌کاران اروپایی جنگ داخلی آمریکا را هشداری نسبت به خطرات دموکراسی نمایندگی می‌دیدند؛ در حالی‌که لیبرال‌ها، نتیجه‌ی آن را گامی به سوی آزادی تلقی می‌کردند.

آمریکا چیزی فراتر از یک آزمایشگاه سیاسی بود؛ تصویری بود از سرنوشت بشر. والتر بجت، حقوقدان عصر ویکتوریا، آمریکایی‌ها را «مردمی واقعاً مدرن» توصیف کرد. آمریکا به شیوه‌ای برای اندیشیدن اروپا به آینده‌ی خود بدل شد—و کم‌وبیش از آن زمان تاکنون چنین بوده است.

ایده‌ی «دنیای قدیم» و «دنیای جدید» ریشه‌ای دیرینه دارد و دست‌کم به زمان ورود اروپاییان به قاره‌ی آمریکا بازمی‌گردد؛ تا قرن هفدهم این اصطلاحات در میان نقشه‌نگاران رایج شده بود. اما تنها زمانی که آمریکایی‌های شمالی مبارزه برای آزادی از سلطه‌ی تاج‌وتخت بریتانیا را آغاز کردند، این تمایز جغرافیایی به تمایزی ایدئولوژیک تبدیل شد.

برای بسیاری از آنان، کهنگی نهادهای اروپایی نشانه‌ای بود از این‌که اروپا در سمت نادرست تاریخ ایستاده است. نوآ وبستر، واژه‌نامه‌نویس برجسته، در سال ۱۷۷۸ نوشت: «اروپا در حماقت، فساد و استبداد پیر شده است».

چهار سال اقامت توماس جفرسون به‌عنوان وزیر آمریکا در فرانسه، او را به نتیجه‌ای مشابه رساند: او نوشت مردم اروپا «زیر بار بدبختی خرد شده‌اند» و آزمایش قانون اساسی ایالات متحده را با مسیر رسیدن به سعادت انسانی مرتبط دانست.

با رشد قدرت و ثروت ایالات متحده، مدرنیته به داستانی مشترک در رفت‌وآمدهای فکری، فناورانه و—بیش از همه—انسانی در دو سوی اقیانوس اطلس تبدیل شد.

با استقلال جمهوری‌های آمریکای جنوبی در دهه‌های آغازین قرن نوزدهم، خود اروپاییان نیز به این تضاد سیاسی پی بردند. در سرزمین خود، شاهد بودند که قاره‌شان زیر سلطه‌ی پادشاهان و امپراتوران محافظه‌کاری قرار گرفته که با انقلاب فرانسه و میراث ناپلئون مخالفت می‌کردند.

اما وقتی نگاه‌شان را به آن‌سوی اقیانوس می‌دوختند، پهنه‌ی عظیمی از آزادی جمهوری‌خواهانه را می‌دیدند: نیم‌کره‌ی غربی.

«دکترین مونرو» در سال ۱۸۲۳ با نهادینه‌کردن این تصور که اقیانوس اطلس از آزادی آمریکایی در برابر استبداد واپس‌گرای اروپایی محافظت می‌کند، هشداری برای سلطنت‌طلبان اروپا بود: آمریکا را به آمریکایی‌ها واگذارید.

خیابان‌های نیویورک پناهندگان سیاسی فراری از استبداد اروپایی را در آغوش کشیدند؛ دست‌کم سه شهر در آمریکای شمالی مجسمه‌هایی برای لاژوش کوشوت، مبارز استقلال مجارستان، برپا کردند. جوزپه گاریبالدی، که بعدها به یکی از قهرمانان اتحاد ایتالیا بدل شد، مردم آمریکا را «تنها دژ نترس در برابر استبداد اروپایی» نامید.

سرانجام، پادشاهان دنیای قدیم از فکر نابودی انقلاب در آن‌سوی اقیانوس دست برداشتند، و با رشد قدرت و ثروت ایالات متحده، مدرنیته به داستانی مشترک از عبور اندیشه‌ها، فناوری و—بیش از همه—مردم در دو سوی اقیانوس اطلس تبدیل شد.

مهاجرت گسترده به ایالات متحده باعث شد نفوذ این کشور از اقیانوس اطلس تا اقیانوس آرام گسترش یابد؛ در هیچ دوره‌ای پیش یا پس از آن، مهاجران چنین سهم بالایی از جمعیت ایالات متحده نداشتند که در دهه‌های پایانی قرن نوزدهم داشتند.

ارزش‌های اروپایی سلیقه و دستاوردهای نخبگان آمریکایی را شکل دادند، و الگویی برای معماری، موزه‌ها و دانشگاه‌های پژوهشی این کشور فراهم آوردند.

اما نقش ایالات متحده به‌عنوان ضامن آینده‌ی جمهوری‌خواهی در جهان، به هیچ‌وجه به پایان نرسیده بود؛ بلکه در واقع، تنها در قرن بیستم بود که این نقش به‌طور جدی شکل گرفت.

پس از جنگ جهانی اول، آمریکا از فرصت استفاده کرد تا دنیای قدیم را بر اساس الگوی دنیای جدید بازسازی کند. یکی از نخستین کارهایی که رئیس‌جمهور وودرو ویلسون در سال ۱۹۱۹ پس از ورود به اروپا انجام داد، بازدید از بندر جنوای ایتالیا بود.

این شهر زادگاه کریستف کلمب بود؛ اما هدف واقعی ویلسون، ادای احترام به یکی دیگر از فرزندان این شهر بود: جوزپه مازینی، نظریه‌پرداز ملی‌گرایی.

مازینی زندگی‌اش را وقف مبارزه‌ای بی‌ثمر علیه نیروهای خودکامگی اروپایی کرده بود؛ ویلسون خود را کسی می‌دید که مأموریت ناتمام مازینی را به پایان می‌رساند.

در کنفرانس صلح پاریس، خاندان‌های سلطنتی که قرن‌ها بر قدرت بودند، سقوط کردند؛ جمهوری‌ها، قانون‌های اساسی و حاکمیت قانون به رسمیت شناخته شدند. آمریکا واقعاً چنین می‌نمود که آینده را به اروپا آورده است.

سرزمین هنری فورد، مصرف انبوه، هالیوود و جاز، در فاصله میان دو جنگ جهانی، برای بسیاری از اروپاییان تجسم دیدگاهی مهیج و نوآورانه از جامعه و فرهنگ بود.

با این حال، در اروپا تردیدهایی هم وجود داشت—همچنین نوعی تحقیر فرهنگی نخبه‌گرایانه که هرگز به‌طور کامل از میان نرفت.

نازی‌ها از آمریکا، اما به دلایلی دیگر، هراسان بودند. هیتلر ایالات متحده را مانعی در برابر چشم‌انداز اقتدارگرایانه‌ی خود برای اروپای تحت سلطه‌ی آلمان می‌دید، هرچند پیش‌بینی می‌کرد که در جدال میان نژادپرستی آمریکا (که رژیم او آن را تحسین می‌کرد) و آرمان “دیگ ذوب” (هم‌گرایی قومی و نژادی)، آمریکا به‌طور اجتناب‌ناپذیر تضعیف شده و رو به زوال خواهد رفت.

او هم‌زمان برای میلیون‌ها مهاجر آلمانی که اروپا را ترک کرده و در آن سوی اقیانوس ساکن شده بودند، سوگواری می‌کرد.

یکی از آن‌ها، مردی از هسن به نام یوهانس آیزنهاور، در سال ۱۷۴۱ به فیلادلفیا رسید.

دو قرن بعد، یکی از نوادگان او معمار تهاجم متفقین به اروپا شد و سپس به ریاست‌جمهوری ایالات متحده رسید. دوایت آیزنهاور، از طریق داستان خانوادگی‌اش، نوعی پاسخ آمریکایی به رؤیای نژادپاک نازی‌ها بود.

در دوران جنگ سرد بود که آمریکا شاید بیش از هر زمان دیگری، اروپا را عمیقاً دگرگون کرد.

حضور نیروهای آمریکایی در دوران صلح، نشانه‌ای بی‌سابقه از تعهد ماندگار ایالات متحده به آزادی اروپا بود. وکلای آمریکایی در برگزاری دادگاه‌های جنایات جنگی و نگارش قانون‌های اساسی اروپا نقش داشتند.

دیپلمات‌های آمریکایی قواعد جدیدی برای همکاری‌های بین‌المللی طراحی کردند؛ کارشناسان واشنگتن همه چیز را از روابط صنعتی گرفته تا تبلیغات و برنامه‌ریزی شهری بازطراحی کردند.

اما نفوذ آمریکا حتی از این هم فراتر رفت. فیلم، موسیقی و مد وارد خانه‌های اروپایی شد. خودِ ذوق و سلیقه، آمریکایی شد و در این فرایند، آرمان‌ها و امیدهای اروپایی نیز چنین شدند.
این یک مسیر یک‌طرفه نبود: درست مانند موج‌های پیشین نوازندگان جاز، نوازندگان بلوز سیاه‌پوست آمریکایی نیز به اروپا سفر کردند و در باشگاه‌های پاریس و لندن با تحسینی مواجه شدند که به موسیقی آن‌ها کمک کرد از موانع نژادی صنعت موسیقی عمدتاً جداسازی‌شده در آمریکا عبور کند و در کشور خود نیز شنیده شود.

آن‌ها نیز بخشی از جذابیت و نیروی انرژی‌زای آمریکا بودند.

در دهه‌های ۱۹۵۰ و ۶۰، آمریکا برای اروپایی‌های عادی تقریباً دست‌یافتنی به نظر می‌رسید: با رشد درآمد مصرف‌کنندگان، ایالات متحده مظهر آینده‌ای شد که آن‌ها رؤیایش را در سر داشتند—منبع تازه‌ترین روندها در هنر، موسیقی و حتی پلاستیک.

دیوید بویی گفته بود: «آمریکا برای من به سرزمین اسطوره بدل شد».

بدیل شوروی بیش از حد سنگین‌دست بود و نمی‌توانست در بازار جنگ سردِ سلیقه رقابت کند.

صفحه‌های موسیقی سوپرافون از چایکوفسکی در بالاترین کیفیت ضبط می‌شدند، اما جاذبه‌ی الویس را نداشتند. فیلم این رقابت نابرابر را به تصویر کشید.

در فیلم مغز میلیارد دلاری (1967) ساخته کن راسل، مایکل کین—در نقش هری پالمر، خونسردتر از جیمز باند—وارد لتونیِ تحت کنترل شوروی می‌شود و در کمال شگفتی درمی‌یابد که در یک انبار کاه، مهمانی‌ای در جریان است: صدای رژه‌های نظامی در تلویزیون با پخش نسخه قاچاقی آهنگ «A Hard Day’s Night» از بیتلز تحت‌الشعاع قرار گرفته است.

آیا ممکن است که شراکت اروپا و آمریکا اکنون تنها وارد مرحله‌ای تازه شده باشد—مرحله‌ای که دیگر نه بر پایه‌ی لیبرالیسم، بلکه بر اساس نوعی جنگ صلیبی راست‌گرایانه‌ی مشترک شکل گرفته است؟

و البته، فصل دیگری نیز در آمریکایی‌سازی اروپا باقی مانده بود. حتی پیش از ظهور نظم تک‌قطبی در دهه ۱۹۹۰، یک موج تازه از قانون‌گذاری‌های هدایت‌شده توسط واشنگتن، سرمایه‌داری اروپایی را تقریباً به همان میزان دگرگون کرد که پیروزی در سال ۱۹۴۵، نهادهای سیاسی آن را دگرگون کرده بود.

این بار، کلیدواژه‌ها «آزادسازی تجارت» و «مالی‌سازی» بودند؛ همزمان از واشنگتن، نوع جدیدی از سیاست بین‌المللی حقوق بشر نیز هدایت شد.

تضمین امنیتی آمریکا در ناتو مورد تأیید دوباره قرار گرفت؛ اروپای شرقی، که از سلطه شوروی رهایی یافته بود، با همان اشتیاقی به واشنگتن نگاه می‌کرد که اروپای غربی پس از ۱۹۴۵ چنین کرده بود.

در نتیجه، پایان قرن شاهد شکل‌گیری شراکتی فراآتلانتیکی بود که به‌نظر می‌رسید از همیشه قوی‌تر و گسترده‌تر شده، تا مرزهای روسیه کشیده شده است.

رئیس‌جمهور ریگان در سال ۱۹۸۸ گفت: «این معیارها و باورهای مشترک ما را امروز به اروپا پیوند می‌دهد. آن‌ها جوهره‌ی جامعه‌ی ملت‌های آزاد هستند که ما نیز عضوش هستیم.»

شُکی که اروپایی‌ها امروز تجربه می‌کنند، از احساس ناگهانی سرد شدن این رابطه‌ی دیرینه و صمیمی سرچشمه می‌گیرد.

بی‌تردید، این رابطه در گذشته هم مورد پرسش قرار گرفته—از هر دو سو—و در دوران نخست ریاست‌جمهوری ترامپ هشدارهای بسیاری داده شده بود. اروپایی‌ها به شکایت‌های عمدتاً موجه آمریکا درباره‌ی ناعادلانه بودن تقسیم بار در ناتو بی‌تفاوت نبوده‌اند.

دعوا بر سر تعرفه‌ها نیز به دوران شکل‌گیری بازار مشترک اروپا بازمی‌گردد. آن‌ها همچنین به‌خوبی درک می‌کنند که افول «اروپامحوری» بازتاب تغییرات جهانی‌ای است که نسل‌هاست در جریان است.

و البته، همواره با وجود محبت عمیق نسبت به متحدان آمریکایی خود، نوعی تردید ذهنی نسبت به آن‌ها حفظ کرده‌اند.

اما شُک امروز ناشی از احساسی است که آن را تحقیر ایدئولوژیک از سوی این دولت تلقی می‌کنند.

رئالیسم سیاسی (Realpolitik) یک چیز است—هنری کسینجر آن را تئوریزه کرده بود، با زبانی متعلق به قرن نوزدهم که برای اروپایی‌ها قابل درک بود.

اما آنچه اکنون می‌بینند چیز دیگری است: نمایشی از جنگ فرهنگی راست‌گرایانه با ریشه‌هایی خاصاً آمریکایی که به‌نوعی وارونه‌سازی ارزش‌هایی را القا می‌کند که اروپایی‌ها فکر می‌کردند آمریکا مروج آن‌هاست، و بازنویسی‌ای از تاریخ مشترکی که گمان می‌کردند درباره‌اش توافق دارند.

اعضای دولت ترامپ ممکن است با زبان «تمدن غرب» و «آزادی بیان» سخن بگویند، اما این دیگر سخنان مبهم گذشته نیست—بلکه چیزی افراطی‌تر است.

و در حالی‌که یک سلام شبه‌فاشیستی ممکن است برای سیاست‌ورزان واشنگتن‌نشین صرفاً بازی رسانه‌ای باشد، در اروپا موضوعی بسیار جدی‌تر است؛ چنان‌که واکنش فوری ژوردن باردلا، رهبر راست‌گرای فرانسه نشان داد، که در فوریه گذشته در اعتراض به ژست استیو بنن در کنفرانس محافظه‌کاران آمریکا (CPAC)—که خودش اصرار داشت تنها یک «دست‌ تکان دادن» بوده—سخنرانی‌اش را لغو کرد.

بی‌تردید، تغییرات ساختاری نیز به سرد شدن روابط آمریکا و اروپا کمک کرده‌اند.

اتحادیه اروپا اکنون به رقیبی جدی برای واشنگتن در حوزه اقتصادی تبدیل شده است، با قدرت‌هایی گسترده در زمینه‌هایی چون مقررات بهداشتی، ایمنی غذایی و حفظ حریم داده‌ها—که دغدغه‌های اصلی صنایع و لابی‌های قدرتمند آمریکایی را به چالش می‌کشد.

پایبندی‌اش به حقوق بین‌الملل بخشی از ذات آن است؛ و فرآیند سیاست‌گذاری ائتلافی‌اش با جریان مداوم صدور فرامین اجرایی از کاخ سفید تضاد آشکاری دارد.

اما رقابت یک چیز است، دشمنی چیز دیگری. در سال ۲۰۱۸، ترامپ گفت که اتحادیه اروپا را «دشمن» می‌داند.دولت جدید او این پیام را دنبال کرده—و نتیجه آن است که در اروپا، افراد کمتری ایالات متحده را یک متحد واقعی می‌دانند.

نظرسنجی‌ها نشان می‌دهند که بیشتر آمریکایی‌ها در واقع هنوز اروپایی‌ها را دوستان خود می‌دانند.

اما این واقعیت که تحقیر اروپا بیشتر ناشی از تغییر در افکار عمومی نیست، بلکه نتیجه‌ی سلطه‌ی جنگ‌طلبان فرهنگی در واشنگتن است، برای خود اروپا چندان دلگرم‌کننده نیست.

آمریکا‌ی جریان اصلی ممکن است دغدغه‌های اندیشکده‌های محافظه‌کار را به اشتراک نگذارد، اما واقعاً هم مخالفتی با آن‌ها ندارد: حمله به اتحادیه اروپا صرفاً بخشی از خلق‌وخوی بزرگ‌تری ضد نخبگان است که این دولت را به پیش می‌راند.

کوبیدن متحدان، راه دیگری است برای حمله به جهانی‌گرایان ساکن سواحل آمریکا—کسانی که در واقع، هدف اصلی هستند.

از این رو، ما با یک طنز تاریخی مواجه‌ایم: دو قرن گذشته‌اند و اکنون جای طرفین عوض شده است.

این اروپاست که اکنون بیشتر به ارزش‌های روشنگری نزدیک است—عقلانیت سکولار، بی‌اعتمادی به دین سازمان‌یافته، و تعهد به گفت‌وگوی سنجیده. و این آمریکاست که در دستان محافظه‌کاران اجتماعی افتاده که در رؤیای بازگشت به ارزش‌های سنتی‌اند.

با این حال، آیا ممکن است آمریکا همچنان بازتابی از آینده‌ی اروپا باشد؟ آیا ممکن است شراکت اروپا و آمریکا صرفاً وارد مرحله‌ی تازه‌ای شده باشد—مرحله‌ای که نه بر پایه‌ی لیبرالیسم، بلکه بر اساس نوعی کارزار راست‌گرایانه‌ی مشترک برای دفاع از «تمدن غرب» در برابر دشمنان فرضی‌اش، چه در داخل و چه در خارج، استوار است؟

تفاوت تجربه‌های تاریخی نشان از موانعی دارد. ممکن است راست افراطی اروپا از توجه واشنگتن استقبال کند. زمانی که یک معاون رئیس‌جمهور آمریکا آشکارا در سیاست داخلی اروپا جانب نامزدهای افراط‌گرا را می‌گیرد، حزب مورد حمایت طبیعتاً شکایتی نخواهد داشت—حتی اگر این حمایت به «اثر کانادا» منجر شود، یعنی تعریفی که از سوی آمریکا می‌آید به‌جای کمک، نتیجه‌ای معکوس داشته باشد.

اما پرسش مهم این است: وقتی احزاب راست‌گرا در اروپا واقعاً به قدرت برسند، چه اتفاقی خواهد افتاد؟

جورجیا ملونی، نخست‌وزیر ایتالیا، هم‌اکنون هم فشار وفاداری‌های متضاد را احساس می‌کند؛ هر رهبر راست‌گرای آینده در فرانسه، این فشار را به‌مراتب بیشتر احساس خواهد کرد.

ویکتور اوربان تنها تا زمانی می‌تواند نقش برهم‌زننده‌ی نظم را بازی کند که مجارستان عضو اتحادیه اروپا باقی بماند.

و منافع اتحادیه اروپا همواره بازتاب‌دهنده‌ی تاریخی متفاوت و جایگاهی ژئوپولیتیکی متفاوت با ایالات متحده خواهد بود.

مفسران بسیار درباره‌ی علاقه‌ی ادعایی ترامپ به «معامله» سخن می‌گویند. اما معامله باید دوام داشته باشد—و کدام سیاستمدار اروپایی، چه از چپ و چه از راست، می‌تواند به دولتی اعتماد کند که گرایش به نوسان‌گری دارد و از تحقیر علنی دیگران لذت می‌برد؟

به‌طور خلاصه، سیاست فعلیِ «سرمایه‌داری در یک کشور» (Capitalism in One Country)، جایی برای شراکت‌های گذشته باقی نمی‌گذارد.

پس از دو قرن همزیستی نزدیک، اروپا و آمریکا اکنون در نقطه‌ای از بیگانگی قرار گرفته‌اند. بدیهی است که هیچ‌کدام از آن‌ها از یک گسست واقعی چیزی به‌دست نمی‌آورند—و چنین گسستی هم به‌احتمال زیاد رخ نخواهد داد، به‌دلیل شبکه‌ی فشرده‌ی ارتباطات و منافع مشترکی که همچنان میان‌شان وجود دارد.

با این حال، آینده‌ی این رابطه هرچه باشد، احتمالاً بسیار متفاوت با آن چیزی خواهد بود که تا کنون دیده‌ایم. شاید هرگز طلاق اعلام نشود، اما جدایی در جریان است.

برای ایالات متحده، هزینه‌ی این جدایی در قالب کاهش قدرت نرم قابل محاسبه است—قدرتی ناملموس اما واقعی که واشنگتن امروز با شتابی عجیب آن را نادیده می‌گیرد. برای اروپا، چالش در جای دیگری نهفته است: آمریکا دیگر نماینده‌ی آینده‌ای نیست که بیشتر اروپایی‌ها بخواهند از آن پیروی کنند.

ارزش‌ها، خاطرات تاریخی و نهادهایش بیش از پیش بیگانه به‌نظر می‌رسند و جامعه‌اش به‌شکلی غیرقابل بازگشت، به‌طور نامطلوبی دوقطبی شده است.

توکویل زمانی نوشت: «بگذارید به آمریکا نگاه کنیم، نه برای آنکه نسخه‌ای بنده‌وار از نهادهایی که او بنا نهاده بسازیم، بلکه برای آنکه دیدی روشن‌تر از ساختار سیاسی‌ای به‌دست آوریم که برای ما بهترین است.»

اکنون این اروپایی‌ها هستند که باید آینده‌ای را که برای خود می‌خواهند، خودشان ترسیم کنند.

English

View this article in English

اشتراک گذاری این مطلب
خروج از نسخه موبایل